کد مطلب:246012 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:299

این قصه را قطب راوندی از محمد بن میمون روایت کرده است
محمد می گوید:

در محضر حضرت رضا علیه السلام از مدینه به مكه سفر كردیم. پس از انجام مناسك، قصد كردم زودتر به مدینه بازگردم.

به حضرت رضا عرض كردم: «من عازم مدینه ام، آیا نامه ای برای فرزندتان جواد نمی نویسید كه من ببرم؟»

جواد در آن زمان هنوز كودكی گهواره ای بودند.

حضرت تبسمی فرمودند و نامه ای نوشتند و به دست من دادند.

من اگر چه نابینا بودم، اما به راحتی خانه ی حضرت را در مدینه پیدا كردم؛ چرا كه در وقت بینایی و سلامت بسیار به آنجا رفته بودم.

در زدم. موفق، غلام حضرت، در را باز كرد. گفتم: «نامه ای دارم از امام رضا برای فرزندشان جواد.»

موفق رفت و حضرت جواد را با گهواره اش پیش آورد.

من سلام كردم و نامه را به حضرت دادم.

حضرت نامه را بوسید و به موفق، داد تا مهر آن را باز كند.

موفق مهر نامه را گشود و آن را به دست حضرت داد.

حضرت نامه را از نظر گذراند و سپس رو به من كرد و پرسید: «محمد! احوال چشمت چگونه است؟»



[ صفحه 17]



عرض كردم: «یابن رسول الله! سوی چشمم رفته و همچنان كه ملاحظه می كنید به كلی نابینا شده ام.»

حضرت فرمودند: «جلوتر بیا!»

من جلوتر رفتم. آن گاه دست كوچكشان را بر چشمهای من كشیدند.

و... ناگهان جهان در چشمان من روشن شد و از آن پس و برای همیشه بینا شدم. [1] .



[ صفحه 18]




[1] منتهي الامال - جلد دوم - صفحه ي 438 و 439.